دیشب بارون اونقدر از روی ناودون واسم لالایی خوند که خوابیدم و خواب دیدم که اومدی...
پشت پرده پلکام پر از تصویر تو شد...
کنارم نشستی ولی حیف که قلک سکوت را نشکستی...
خوب می دونستم که عاشقی و لایق...
پس به واژه ها نمک نزدم و در تموم این لحظه ها ساده بودم و صادق نگاهت می گفت که بی تابی هایم را در می یابی...
من گفتم:ممنون که هنوز یادمو تو دل داری و گرچه می دونستم پرسشم بی پاسخ خواهد ماند،پرسیدم:تا چه اندازه از روزگارم خبر داری؟؟؟؟