فریاد ثانیه ها
هشدار دقیقه ها
افسوس ساعت ها
تنهایی و خلوت
رگبار سکوت
و من و صد افسوس
و کجایم من اکنون؟
و به دنبال چه می گردم؟
غرق در اندوهم
صفحات غمناک دل ماتم زده ام
با نم نم اشکهایم کم کم
رنگ تطهیر به خود می گیرد
درنگ پاکی ،رنگ عشق
رنگ عشقی که به سبکبالی پر پرواز من است
و دگر در دل من کم پیداست
جای خود را این رنگ
به سیاهی داده
به ندامت،افسوس
که مرا با خود به سکوتی ابدی می خواند
به سکوتی که هم آهنگ است
هم سوز است با نی
و صدای این نی تنهایی بود
که به من راز تحرک آموخت
وپلی ساخت برایم این نی
تا که خورشید سحر با لبخندش
شبهای دراز تنهایی را به سپیده ی صبح
منور سازد
و به آوای طنین اندازش
غنچه ی امید را
در وجود سرد من شکوفا ساخت
و به من آموخت
که به طوفان هراس و ترسم
یاد تو
نام تو
ذکر تو
کشتی نوح امیدم باشد......
چشمهایت را ببند
به دوران کودکیت برگرد
بچه که بودی از زندگی چه میدانستی؟
نگاهت معصوم بود،
و خنده های کودکانه ات از ته دل،
بزرگترین دلخوشی ها داشتن اسباب بازی دوستت، پوشیدن کفش بزرگترها
و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات.
بچه که بودی حسادت، کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت،
دوست داشتنت پاک و بی ریا بود،
و بخشیدنت با رضایت ،
چاره ناراحتی ات لحظه ای گریستن بود و بس، و این پایان تمام کدورت ها می شد،
و می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی!
چه شد؟
بزرگ شدی؟؟
نگاه معصومت سردرگم شد،
و خنده هایت از سر اجبار،
اگر حسود نشدی، اگر کینه به دل نگرفتی، و اگر متنفر نیستی ،
یاد گرفتی که ببینی و تجربه کنی و مغموم شوی
می بخشی در حالی که رنجیده ای،
با تمام وجود گریه میکنی اما از ته دل نمی خندی،
برگرد !
باز هم کودکی باش سبکبار
روحت را آزاد کن
به خودت کمک کن تا از سردرگمی ها رها شوی،
تا بتوانی دوباره نفسی بکشی،
بخواه که تنها خودت باشی،
می توانی، تنها اگر بخواهی
باز هم زندگی کن،
در انتظار لبخند گرم کودکانه ات
می توان بود؟....
کاش هرگز بزرگ نمی شدیم ...
مگه قرار نبود که من چشماتو از یاد ببرم
بهم بگو چرا هنوز از همیشه عاشق ترم
مگه قرار نبود برام مثل غریبه ها بشی
مگه نخواستم که بری از دل من جدا بشی
مگه قرار نبود دیگه فکرم و درگیر نکنی
دیگه به چشم های سیاه چشمامو زنجیر نکنی
مگه قرار نبود که این فاصله طولانی بشه
دریای عشق من و تو یک شبه طوفانی بشه
پس چرا اشتیاق من از هر زمونی بیشتر
چرا خدا نگاهتو از خاطرم نمی بره
برای همیشه
ایینه پرسید که چرا دیر کرده است ؟
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم ایینه و گفت
احساس پاک تو را زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی
گفت: خوابی او سالها دیر کرده است
در ایینه به خود نگاه میکنم
اه، عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت ایینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است......!!
خیلی سخته:
خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی ببینی که دیگه دوستش نداری
خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی
بی وفا شه اونی که جونتو واسش گذاشتی
خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه
هوساش وقتی تموم شد بره و پیشت نمونه
خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه
تازه فردای همون روز از دوست عاشقش با خبر شه
خیلی سخته توی پاییزبا کسی آشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی
خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه
بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اونو ببینه
خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی
کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی
خیلی سخته واسه اون بشکنه یه روز غرورت
ولی اون نخواد بمونه همیشه سنگ صبورت
خیلی سخته اون که دیروز تو واسش یه رویا بودی
از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی