دیشب شب یلدا بود...
گاهی قلبم درد می گیره......وقتی قلبم درد میگیره،فکر می کنم یه روزی همین درد می کشم...با همین درد می میرم...احساسه غمناکیه...
گاهی که به بعضی حرفا فکر می کنم یا یه وقتی یه حرفهایی می شنوم،قلبم بیشتر درد می گیره...
نمی دونم شب یا روز،هوا صاف و آفتابی یا ابری و بارونی،اما می دونم یه وقتی یه جایی می میرم...
شاید با همین درد قلبم،شایدم با یه درد دیگه...
غصه ام می گیره اگه یه وقت مُردم و کسی از دردم خبر نداشته باشه...کسی ندونه دردم چی بوده...از کی و از چی بوده...
یه وقت یه جایی خیلی زود،تو همین لحظه ها که بهش می گن بهار زندگی،جوونی می میرم...تنها و آروم و بی صدا....
دلم می گیره...دلم می گیره از مردن...من که نمی دونم اما هنوز جوونی نکردم...هنوز عطر و بوی جوونی رو استشمام نکردم،نبوییدمش،نمی دونم چه رنگیه،چه طعمی داره...حس و لمسش نکردم...بی خیال این چیزا میشم...فقط از خود خدا می خوام وقتی که رفتم پیشش شرمندش نباشم......فقط همین...خدایا کمکم کن...