امروز هوا کمی آفتابی،ابری بود.مثلأ داشت نم نم بارون می بارید بعدش یهویی نمی دونم از کجا سر و کله آقا آفتاب پیدا شد!!!ترسیدم،گفتم یه وقت نکنه سر و کله ی ستاره اینا پیدا شه!!!!!!!خلاصه یه جورایِی مه و خورشید و فلک قاطی پاطی شدن!!!!!!!!!!!
نمی خواستم چیزی بنویسم!؟!یعنی اینقد حرفا هست که نمی دونم از کجا بگم.
اما گوش دادن به یکی از آهنگای یاس منو یادِ چیزایِی انداخت............حرفا و کارایی که.....گذشت هر چی که بود،اما.........اینقد سنگینن که نمی تونم...............
اَه......چقد نوشتن واسم بَد شده.خوش به حالِ اونوقتا که دلتنگیا و حرفا و یه عالمه چیزای دیگه رو تو دفتر خاطراتم می نوشتم.فک کنم از بَس که نوشتم خوش خط شدم.الأن اینجا که خیلی چیزا رو نمی شه حتی نوشت...........
راستی داشت یادم میرفت،رمز عبورمو فراموش کرده بودم!!!!!!جون به لب سلولهای سیاه وسفید زبون بسته ی این سرِ هزار سودا اُوردم تا یادم اومد.فراموشی چیز بدیه.
اما گاهی اوقات لازمه آدم یه چیزیایی رو به فراموشی بسپاره........
البته اگه بتونه.........
این روزا خیلی خسته شدم{8 امتحان پشت سر هم خسته م کرد،در حد مرگ}،خیلی کلافه{نگرانی نمره هام}،مثه همیشه خیلی وقتا نم نمکی دلگیر و دل تنگ{واسه اونکه دوسِش داشتم و دارم و خواهم داشت،با اینکه این آخریشو با اطمینان کامل نمی دونم،یعنی وقتِ نوشتنش دستام کُند شده بود و می لرزید،بگذریم با اونکه خیلی زود تنهامون گذاشت و تنها رفت...........}
خسته از خیلی از آدمکا نه آدما،آدم یکی بود و موند.........کی حاضره این روزا به خاطر خوشحالی یا خوشحال کردن عشقش فداکاری کنه؟؟؟؟؟؟؟ناامید نیستم!!!آخه هم ناامیدی رو بَد میدونم،هم اینکه امید.....نمیگم از این عاشقا نیست،شاید باشه،نمی دونم...اما آدم واسه خاطر حواش قید بهشته خدا رو زد و.........هر چند چه غم که حوا خودش بهشته...........اما خداییش کیو و کجا حاضره از این کارا کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کلافه از دوست داشتنای لحظه ای و دروغکی و .........
دلگیرِ داغِ همیشگی و دل تنگِ اونکه رفته و دیگه هیچوقت نمی یاد........
یه حرفایی که آهنگه یادم اُورد نوشتم اما پاک کردم.........ناگفته ماند بهتر.........
................تنهایی تنهام بذاز ................