دیده ام سوی دیار تو و در کف تو از تو دیگر نه پیامی،نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی نه به دل سایه ای از راز نهانی
تو به کس مهر نبندی،مگر آن دم که ز خود رفته در آغوش تو باشد
لیک چون حلقه ی بازو بگشائی نیک دانم که فراموش تو باشد
کیست آن کس که تو را برق نگاهش،می کشد سوخته لب در خم راهی؟
یا در آن خلوت جادوئی خامش،دستش افروخته فانوس گناهی
تو به من دل نسپردی که چو آتش پیکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رویائی زهره رسم افسونگری آموخته بودم
بر تو چون ساحل آغوش گشودم در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول روزی آید که دل آزار تو باشم
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم نه درودی نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم زان که دیگر تو نه آنی،تو نه آنی.........