خواستم دلهره ی نقاشی هایم را خط خطی کنم؛خواستم مظلومیت پرواز شاپرکها را روی کوچ خنده هایم بنویسم،دلنوشته هایم را پاره کنم؛فلسفه عاشق شدن را با صدای پای آفتاب تفسیر کنم اما حتی نخواستی دلتنگ غزلهایم باشی....خواستی از چشمانم دل بکنی.عکس گلدانها را گلکاری کردی تا به یاس ها تهمت بی برگی بزنی،موجها و شنها را صدا کردی تا قصه اشتیاق دلم را بشویند!زمزمه لبخندهایم را در آغوش لجاجت بی من بودن ها جا گذاشتی تا ذهن خسته قناریها با پنجره قهر کند.من قافیه پرداز صبح شده بودم و تو دستخوش کسوت کوچه های بی همزبونی.به جاده ها سپرده بودم بی قرار قدمهایت-بی تاب بی کسی های تماشایی ام باشد.دلسپردگی شبزده ام سهم شیشه مات چشمانم شده بود وتو با نفسهای دلتنگی من خوابیدی.شاید فرصت عاشق شدن به پایان رسیده،شاید باید به تماشای فاصله ها،به تمنای بودنت به تولد غصه هایم عادت کنم.بین این همه حرف،میون این همه اشک،باید ثابت کنیم کدام عاشقترینیم؟؟؟؟
همیشه بعد هر طوفان،میشه آرامشُ حس کرد
میشه به زندگی خندید تو اوج هر غروب سرد
باید پرواز کرد قفس چیز عجیبی نیست
که تنها راه خوشبختی رهائی از غریبی نیست
نمی شه از کویری خشک مسیر رویشُ پرسید
باید از قطره ای بارون نگاه گندمُ فهمید