هر شب با هزار سبد آرزوی کال به یادت جوانه می زنم و بروی بلندای درخت تنهائی در عمق لحظه ها فرو می روم.تو را صدا می کنم.در شب سیاه و تاریک از شانه های سیاه غمی فرو ریخت.غریبانه پلک می زنم و پلکهایم را روی هم می گذارم بی آنکه طلوع چشمانت در من درخشیده باشد.
غروب می کنم_
ای فدای کوچه باغ ساکت چشمانت با کدامین روی با تو سخن گویم؟
رنگین کمان امید!
سراغ دستهایت را از پرنده می گیرم و از بلدهای رهگذر،از ابرهائی که همدم من برایت گریه میکنند و در هجوم خاموشی و تنهائی،از روزهای بی خاطره از چشم های خیس،از دل غم زده...
نام تو را که می نویسم،نوشته هایم رنگ می بازند،مهتاب وجودم هر شب فانوس به دست دنبال خویش می گردم تا بپرسم چرا آمدنت زود یا دیر می شود؟!