قفسم را مشکن
تو مکن آزادم
گر رهایم سازی
به خدا خواهم مرد
من به زنجیر تو عادت دارم
با تو احساس سعادت دارم
به خدا خوشبختم
تو محبت کن و تا مهری هست
من بمانم
چو اسیری
به حریم قفست.....
گاهی گمان نمی کنی ولی می شود،گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود !
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است،گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود !
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست،گاهی تمام شهر گدای تو می شود !
ملاقات
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعد سالها به خانه ام می امدی.....
تکلیف ِ رنگ موهات
در چشم هام ر.وشن نبود
تکلیف ِ مهربانی ،اندوه ،خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیف ِشمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دستهایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمع ها را رو روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود....
بعد بر میل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل غرق شدی
پنهانی ، بر گوشه ی تقویم نوشتم :
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است !