شب در ان جنگل ساکت سرد برف و تاریکی و سوز و سرما
باد یخ بسته هنگامه می کرد بسته برف و سیاهی ره ما
با رفیقی در ان تیره جنگل راه گم کرده بودیم و در دل
حسرت اتش سرخ منقل اتشی بود جانسوز بر دل!
راستی بود این همدم من پهلوانی بسان تهمتن
قهرمانی جسور و قوی تن سینه پولاد وبازو چو اهن
منکر عشق و شوریدگی ها بی خیال از غم زندگانی
دل در ان سینه چون سنگ خارا غافل از کیمیای جوانی
من جوانی پریشان و عاشق سخت شوریده دلداده شاعر
زندگی در هم و نا موافق رنج وغم دیده اشفته خاطر
او همه قدرت و پهلوانی من همه عشق و شوریدگی ها
من شده پیر اندر جوانی او ازین بی خیالی توانا
باد یخ بسته هنگامه می کرد ما خزیده پناه درختی
شب در ان جنگل ساکت سرد خورده بودیم سرمای سختی!
ان قوی پنجه از سوز سرما عاقبت گشت بی حال و مدهوش
من در اندیشه ان دلارا کرده سرما و دنیا فراموش
اتش ان یار زیبا شعله ور بود در سینه من
تا رهانید جانم ز سرما جاویدان باد گنجینه من!!!!
فریدون مشیری1333 شمسی