هراسی نیست که امید ارزش صبوری ندارد و دل بستنی که از این همه سکوت بر می خیزد رفتنی ست و قصه ها پر می شود از غصه ها و گلایه ها.
عادت می کنیم به مرگی که در چشمان خواب الوده مان می خندد و پریشانی را به بازی می گیرد .سایه ها رهایمان نمی کنند. غریبه می شوند دست هایی که گله از دلسوزی می کردند و من و تو خسته می شویم از ان اشاره هایی دورادوری که ازادی را در تقدیر ما می شکنند ولی تن می دهیم به تمام فاصله ها.
اینک گر چه نمی شود به تو رسید یا حتی برای لحظه ای مالک قلب تو شد امابرای دوست داشتن تو وسعت تمام دنیا را در اختیار دارم و می توانم تو را انقدر دوست بدارم که همه باور کنند حق من در زندگی تو بودی که به نا حق از من ربودند..................
¤ نویسنده: الهام صبا