دو تا پروانه شدیم،دور شمع شروع به چرخیدن کردیم،به نور شمع دلمون خوش بود،شاد بودیم که می چرخیم،غافل از سوختن و آب شدن شمع که هی باعث کوتاهی راه می شد،تو خسته شدی،گفتی می خوای بشینی،بهت گفتم می سوزی زندگی من!گفتی دور نمی رم،همین پائین می شینم،نشستی،قطره ای شمع چکید،دیدم یه راست می چکه روی بالت،می سوزی،اومدم پائین که اول روی من بچکه،بسوزم که دیگه سوختن تو رو نبینم،خلاصه که آخر پروانه شدم تا بسوزم،بعد خاکستر جسمم به تنت دوخته شد....غافل از اینکه تو یه عمره که سوختی،مادر!!!!