به خاطر تو
فوج دلگیر کلاغان را
راندم از کاج بلند
قفس تنگ قناری ها را
باز کردم در باغ
غنچه های گل یخ را به زمین پاشیدم
و به همراهی نرگسهای عطر آگین باغ را عطر زدم
من زمستان را راهی کردم
از سراشیبی تند
تا بن بست بهار
که تو احساس زمستان نکنی............؟؟!!
چه ساده روزها به من دورغ گفتی از دوست داشتن آیینه و آفتاب
حتی آن لحظه ای که سر به سر حرفهای بی قافیه می گذاشتی هیچ به فکر زخم پنهان تنهایی نبودی فقط خودت را به رقص رودخانه ها سپردی و هیچ حرفی برایت خاطره نداشت!چه ساده روزها به تو دروغ گفتم از آن تنهای گمشده ای که هیچ گاه نقاشی هایت را دوست نداشت.روزها به تو از تصویر و نقش و رنگ دروغ گفتم. ازدلتنگی های شبانه تنها و از رنجی که هیچوقت تنهایش نمی گذاشت.چه روزها که دوستت داشتم اما همیشه دل نگران پرنده و درخت بودم و دلواپس نقاشی که عاقبت خودش را در جاده طرحهایش گم خواهد کرد!!!
شب در ان جنگل ساکت سرد برف و تاریکی و سوز و سرما
باد یخ بسته هنگامه می کرد بسته برف و سیاهی ره ما
با رفیقی در ان تیره جنگل راه گم کرده بودیم و در دل
حسرت اتش سرخ منقل اتشی بود جانسوز بر دل!
راستی بود این همدم من پهلوانی بسان تهمتن
قهرمانی جسور و قوی تن سینه پولاد وبازو چو اهن
منکر عشق و شوریدگی ها بی خیال از غم زندگانی
دل در ان سینه چون سنگ خارا غافل از کیمیای جوانی
من جوانی پریشان و عاشق سخت شوریده دلداده شاعر
زندگی در هم و نا موافق رنج وغم دیده اشفته خاطر
او همه قدرت و پهلوانی من همه عشق و شوریدگی ها
من شده پیر اندر جوانی او ازین بی خیالی توانا
باد یخ بسته هنگامه می کرد ما خزیده پناه درختی
شب در ان جنگل ساکت سرد خورده بودیم سرمای سختی!
ان قوی پنجه از سوز سرما عاقبت گشت بی حال و مدهوش
من در اندیشه ان دلارا کرده سرما و دنیا فراموش
اتش ان یار زیبا شعله ور بود در سینه من
تا رهانید جانم ز سرما جاویدان باد گنجینه من!!!!
فریدون مشیری1333 شمسی
سرنوشت چون دزدی از بیراهه های دور با گامهای مخملی رازناک وپنهان سر می رسد و سپس با خروش چندش اور راه را بر رونده می بندد و انچه که از امید و ارزو در کوله بار مسافر است به یکجا به یغما می برد.
تنها این ظهور ناگهانی و ترسناک شگرد سرنوشت نیست.گاه چون فرشته عطر افشان از فراز سرت پرواز می کند و ان دم که نو امید و غمناک در انتظار بلایی نشسته ای او با نوشخند تسلی سبدی پر از ظرایف وعده ها و قول بر اوردن همه مرادها بر تو فرود می اید
باری سرنوشت بازیگر تردست و حدس ناپذیراست و انسان را در گم تا خود مرگ با ترفندهای خود سرگرم می سازد....
مبارک باد معشیت تو که سرنوشت ایوب را بر من روا داشتی!!!!!
مرگ را بگو تمام داس هایش را به گردش اورد
جان عاشق با او نیست.............