خواستم دلهره ی نقاشی هایم را خط خطی کنم؛خواستم مظلومیت پرواز شاپرکها را روی کوچ خنده هایم بنویسم،دلنوشته هایم را پاره کنم؛فلسفه عاشق شدن را با صدای پای آفتاب تفسیر کنم اما حتی نخواستی دلتنگ غزلهایم باشی....خواستی از چشمانم دل بکنی.عکس گلدانها را گلکاری کردی تا به یاس ها تهمت بی برگی بزنی،موجها و شنها را صدا کردی تا قصه اشتیاق دلم را بشویند!زمزمه لبخندهایم را در آغوش لجاجت بی من بودن ها جا گذاشتی تا ذهن خسته قناریها با پنجره قهر کند.من قافیه پرداز صبح شده بودم و تو دستخوش کسوت کوچه های بی همزبونی.به جاده ها سپرده بودم بی قرار قدمهایت-بی تاب بی کسی های تماشایی ام باشد.دلسپردگی شبزده ام سهم شیشه مات چشمانم شده بود وتو با نفسهای دلتنگی من خوابیدی.شاید فرصت عاشق شدن به پایان رسیده،شاید باید به تماشای فاصله ها،به تمنای بودنت به تولد غصه هایم عادت کنم.بین این همه حرف،میون این همه اشک،باید ثابت کنیم کدام عاشقترینیم؟؟؟؟
همیشه بعد هر طوفان،میشه آرامشُ حس کرد
میشه به زندگی خندید تو اوج هر غروب سرد
باید پرواز کرد قفس چیز عجیبی نیست
که تنها راه خوشبختی رهائی از غریبی نیست
نمی شه از کویری خشک مسیر رویشُ پرسید
باید از قطره ای بارون نگاه گندمُ فهمید
نمی دانم دلم گم شده یا اونی که دل به او سپردم.
نمی دانم عشقم گم شده یا معشوقم.
نمی دانم اعتماد بی جا کردم یا بی جا به من اعتماد کردند.
نمی دانم لیاقت او را نداشتم یا او لایق من نبود.
نمی دانم من در حق عشقمان خیانت کردم یا او.او قدر ندانست یا من.
نمی دانم خدا این را قسمت ما کرد یا ما خود قسمت را رقم زدیم.
نمی دانم چرا وقتیکه دل بستن سهل است، دل کندن آسان نیست.
نمی دانم خدا به ما دل داد تا از دنیا ببریم یا دنیارو داد تا دل بکنیم.
هنوز نمی دانم با بودن او زندگی سخت است یا بی او.
تحمل جای خالیش توی تک تک لحظه ها سخت تر است یا ...
نمی دانم شکستن غرورم سخت تر است یا شنیدن صدای شکستن قلبم.
نمی دانم تو به من عشق را آموختی یا می خواهی نفرت را یادم بدهی.
نمی دانم که بگویم: چرا آمدی؟ یا بپرسم که؟ چرا رفتی؟
من نمی دانم تو به من بگو...
با تو هستم
تویی که رویت را از من بر میگردانی
به چشمانم نگاه کن
اشکهایم هنوز خشک نشده اند
از چه میترسی ,من گناهت را بخشیده ام
هنوز آنقدر عاشقت هستم که هیچ کینه ای از تو به دل ندارم
تو را به خدا سپرده ام ,نه نگران نباش نفرینت نمی کنم
برایت دعا ی خیر میکنم
دعا میکنم که خدا هم ترا ببخشد وتنهایت نگذارد
دوست ندارم تو هم مثل من طعم تلخ تنهایی را حس کنی
دوست ندارم تو هم مثل من شکستن قلبت را تجربه کنی
پس هرگز نفرینت نخواهم کرد وترا به خدا خواهم سپرد
تا در پناه او به زندگیت ادامه دهی .در کنار هر کس وهر چیز که دوستش داری
به چشمانم نگاه کن , آنها را به خاطر بسپار
آنها همیشه نگران تو هستند
دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران میخوانند و عده ای می گویند،
آه چه زیبا ، و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند
دلمان خوش است به لذت های کوتاه ، به دروغ هایی که از راست بودن
قشنگترند،
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود
با شاخه گلی دل می بندیم ، و با جمله ای دل می کنیم
دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزدیک
دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود چقدر راحت لگد می زنیم
و چه
ساده می شکنیم همه چیز را
...نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن
...ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد
...کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
...میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم
...کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم
میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود
...میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت
انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...
!شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی
!تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد
تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا امیدی ، شکنجه رو حی ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛
!.... هق هق شبونه ؛ افسردگی ، پشیمونی، بی خبری و دلواپسی و
برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد
و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد
!!!تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم
از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم
یقین دارم که می آیی
تو می آیی، یقین دارم که می آیی ، زمانی که مرا در بستر سردی
میان خاک بگذارند،تو میآیی، یقین دارم که می آیی...
پشیمان هم...
دو دست التماس آمیز، می آید به سوی من
ولی پر می شود از هیچ ، دستی دست گرمت را نمی گیرد
صدایت در گلو بشکسته و آلوده با گریه، به فریادی مرا با نام
می خواند
و می گوید که اینک من ، سرم بشکن، دلم را زیر پا له کن
ولی برگرد...
همه فریاد خشمت را، به جرم بی وفایی ها ،دو رنگی ها ،
جدایی ها
به روی صورتم بشکن، مرو ای مهربان بی من ، که من دور از تو
تنهایم !
ولی چشمان پر مهری ، دگر بر چهر? مهتاب مانندت نمی ماند
لبانی گرم با شوری جنون انگیز نامت ، نامت را نمی خواند
دگر آن سین? پر مهر آن سدّ سکندر نیست
که سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی
دو دست کوچکش با پنجه های گرم و لغزنده میان زلفهای نرم تو بازی نمی گیرد ،
پریشانش نمی سازد ، هزاران باره هستی را به ای تو نمی بازد
زن کوچک چه خاموش است
تو می آیی ، زمانی که نگاه گرم من دیگر به روی تو نمی افتد ، هراسان
هر کجا ، هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید ، مبادا بر نگاه دیگری افتد .
دو چشم من تو را دیگر نمی خواند ، به شوقی دلکش و شیرین و تو
هر چند باره دیگری در چشمها یت جستجو باشد ، سراب آرزو باشد و لبهایت ،
لبان گرم و تب دارت ،کتاب روشنی از بهر عمری گفتگو باشد و عطر صد هزاران بو س? شیرین
دوباره روی آن لغزد ، محال است اینکه بتوانی بر آن چشمان خوابیده ،
دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی ، نگاهت را به گرمی بر نگاه من بیاویزی ،
به لبهایم کلام شوق بنشانی .
محال است اینکه بتوانی دوباره قلب آرام مرا ،
قلبی که افتاده است از کوبش بلرزانی ، برنجانی ، محال است اینکه بتوانی مرا دیگر بگریانی ،
تو می آیی یقین دارم ، ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری افتاده بر خاک است ،
دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد ، به دیوار بلند پیکر گرمت نمی پیچد ،
جدا از تکیه هاش در پناه خاک می ماند و در آغوش سرد گور می پوسد و
گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدیهای آن زیبا لباس آخرینش ، نرم می لغزد ،
جدا از دستهای گرم و زیبا ونجیب تو .
دگر آن دستها هرگز بر آن گیسو نمی لغزد، پریشانش نمی سازد ،
دلی آنجا نمی بازد ، تو میآیی یقین دارم تو با عشق و محبّت باز میآیی ، ولی
افسوس ... آن گرما به جانم در نمی گیرد ، به جسم سرد و خامو شم دگر هستی نمی بخشد ،
اگر صدها هزاران بوسه از پا تا سرم ریزی ، دگر مستی نمی بخشد .
یقین دارم که می آیی ، بیا ای آنکه نبض هستی ام در دستهایت بود ،
دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود .
بیا ای آنکه رگهای تنم با خون گرم خود ، تماماَ معبری بودند تا نقش تو را
همچون گل سرخی ، به گلدان دل پاکیز ? گرمم برویانند .
یقین دارم که می آیی ، بیا ، تا آخرین دم هم ، قدمهای تو بالای سرم باشد ،
نگاهت غرق در اشک پشیمانی به روی پیکرم باشد ، دلت را جا گذاری شاید
آنجا تا که سنگ بسترم باشد .....
دیگر شراب نیاور
دهانم طعم ناسزا میدهد
ایمان مرا لبهای مست تو دزدیدند
شور و شوقی بودم پوچ
من به نوروز می مانستم
کنج قرمزترین روزهای تقویم
مثل شهریورهای بی تجدید و آزاد.
ستاره ها از ترس تو
هرگز بر من نتابیدند
چه بی رحم بودی نیمه شبها
وقتی به دختران حسود
چشمک تعارف میکردی
چشمهایت جسارتی بی منظور
هزار بار هم بغض کنی
خطای این اشکهای منبسط را
گونه های بی شرمم به دل نمی گیرند
سکوت نکرده ام که برای غمگینیم
هی مست کنی....هی مست کنی....
روزهام دور انگشتهای تو حلقه میزدند
چهارشنبه شبم را تو به آتش کشاندی
پلک کدام زن می پرید از روی خاکسترم
و کدام زردی با بوسه ات سرخ میشد؟
بی خیال من شو!
گریه ام را کسی به شانه نمی گیرد
سر انگشت همین روزها خواهم مرد
به درک که نمی شود باشم!
به سلامتی این همه بدبختی
شرابی برایم بریز!
************
هبوطِ فریاد را به احترام صدا
یک دقیقه سکوت کن!
شاید بشود بوی باران بگیرم
در دستان آب
پیر میشوم با همین کودکانه ها
که توی چشمهای خدا خیس میشوی
شانه های دنیا هم که سنگینی کنند
خدا روی نگاهت راه می رود
پلک نزن!
دارم خلق میشوم...
......و به باران سوگند
و به شبنم و به گل
و به هر چیز که چون عشق
لطیف است
که تو پروانه هستی منی!!
دلم گرفتار غمی ست
قسمت می دهم ای گل همیشه بهار
دل من را تنها مگذار
این گناه است
کاش بر ساحل رودی خاموش عطر مرموز گیاهی بودم
چون بر آنجا گذرت می افتاد به سراپای تو لب می سودم
کاش چنان نای شبان می خواندم به نوای دل دیوانه ی تو
خفته بر اوج مواج نسیم می گذشتم ز در خانه ی تو
کاش چون پرتو خورشید بهار ،سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده ی لرزان حریر،رنگ چشمان تو را می دیدم
کاش در بزم فروزنده ی تو خنده ی جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود،سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون آئینه روشن می شد دلم از نقش تو و خنده ی تو
صبحگاهان به تنم می لغزید گرمی دست نوازنده ی تو
کاش چون برگ خزان،رقص مرا نیمه شب ماه تماشا می کرد
در دل باغچه ی خانه ی تو شور من....ولوله بر پا می کرد
کاش چون یا دل انگیز زنی،می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم تو را می دیدم خیره بر جلوه ی زیبائی خویش
کاش از شاخه ی سرسبز حیات گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایه ی عمر،شعله ی راز مرا می دیدی
دیده ام سوی دیار تو و در کف تو از تو دیگر نه پیامی،نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی نه به دل سایه ای از راز نهانی
تو به کس مهر نبندی،مگر آن دم که ز خود رفته در آغوش تو باشد
لیک چون حلقه ی بازو بگشائی نیک دانم که فراموش تو باشد
کیست آن کس که تو را برق نگاهش،می کشد سوخته لب در خم راهی؟
یا در آن خلوت جادوئی خامش،دستش افروخته فانوس گناهی
تو به من دل نسپردی که چو آتش پیکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رویائی زهره رسم افسونگری آموخته بودم
بر تو چون ساحل آغوش گشودم در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول روزی آید که دل آزار تو باشم
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم نه درودی نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم زان که دیگر تو نه آنی،تو نه آنی.........
فلک ستاره ی بخت من اندر آسمان گم شد
همایونی،سهیلی داشتم اندر خزان گم شد
کشیدم تیره آهی از جگر،اما نشان گم شد
ز اندوه غمت،در سینه ام راه فغان گم شد
ز بیداد لبت،حرف و شکایت از میان گم شد
آسمون دلم گرفته.هر کاری میکنم باز هم انگار از میون چهار فصل سال نه گوناگونی تابستون رو دوست داره نه هیاهوی پائیز و نه پاکی زمستون رو.انگار تنها و تنها بارون بهاری رو می پسنده.
دلم داره می باره...گوش می کنی؟!صدامو می شنوی؟!با توأم.
در هیاهوی زندگی گم شدم.اصلا فراموش کردم از کجا اومدم.خودمو،تو رو،همه رو فراموش کردم و مثه پرنده ای مشغول پرواز تو آسمون خیالم.
افتادنی در کار نیست.من روی ابرا سوارم،اون بالای بالا.چقدر فراموشکارم.
یادم رفته که همین دیروز بود با کمک مامان با هزار تلاش بال می زدم و اگه اون نبود حتما به پائین سقوط می کردم...همه رو یادم رفته.
حالا با غرور،رو ابرا نشسته امو بی خبر از همه جا....اما احساس خاصی دارم.آره از اون زمان چند سالی می گذره و من بزرگتر شدم.بعد از اون احساس خاص باید چیزی قلب گرفته ام رو باز می کرد و چراغ خاموش رو روشن،تا به یاد بیارم در طوفان زندگی من کجام و تو چه قدر به من نزدیکی.
شب رو به خواب رفتم و فردا خورشید مثه هر صبح نور افشانی خودشو شروع کرد.منم مثه همه ی کائنات از این انوار طلائی بی نصیب نموندم.اما نه،انگار نور خورشید شدیده،چشامو اذیت می کنه.بالهامو سایبون صورتم می کنم و قلب بی دفاعم گرفتار نور خورشید می شه.سرم گیج می ره و از اون بالا روی تلی خاک می افتم.برای چند لحظه بیهوش میشم.چشم باز می کنم.نه خبری از آسمونه نه از ابر،من روی خاکم........
پرواز می کنم من از این خاک خشک و زشت
پرواز می کنم بروم تا خودِ بهشت
پرواز می کنم من از این خاک خشک از این زمین
پرواز می کنم من از ایجا فقط همین
شاید در آسمان بنشینم کنار ماه
شاید کنار ابر،کنار ستاره،آه.....
آه این سفر برای من انگار لازم است
آه این سفر طلسم سکوتِ مرا شکست
آه این سفر بدون تو اما نمی شود
یعنی غریب و بی کس و تنها نمی شود