خوابیده بر چشمت،چو پرچینی،خداحافظ
یعنی:مرا دیگر نمی بینی،خداحافظ
اینجا اگر چه آسمان؛یکرنگ و آبی بود
سهمم شد اما فصل غمگینی،خداحافظ
چشمان ابری را به سوی جاده می دوزی
یعنی نمی بینم تو را ؟یعنی خداحافظ؟
سهم من و تو،عاقبت از آشنایی شد؛
این واژه سر سخت و بی معنا؛خداحافظ.....
امروز تو محوطه ی پشتی دانشکده با آجی تنها نشسته بودم.یه آهنگ قدیمی گذاشته بود.
دلم تنگ بودم.اشکام طاقت نیوردنو گریه م گرفت...
یهویی نم نم بارون شروع شد.
آجی گفت:آسمون تاب دیدن اشکاتو نداشت و نداره........
نام تو
دفتر من در وسط
باد ورق میزند
برگی از آن می کند
نام تو در باغ ها
ورد زبان می شود
نام کوچک
درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفته را به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا به نام کوچکم صدا بزن!!!
با مشتی از ترانه به مهمانی غروب
من خاک خورده ام که به اینجا رسیده ام
تا بشکنم تمام قفس های مرده را
دیگر نگو که از همه دنیا بریده ام
محبوب من؛من دیگر من است!
غرور از فرشته،شیطان و تواضع از خاک،انسان می سازد!!!
دل تنها عضوی است که با نگاه لمس می شود!
آدم به جرم خوردن گندم
با حوا
شد رانده از بهشت
اما چه غم
حوا خودش بهشت است...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوونه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی
من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق؟ندانم
نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر ازعاشق آزرده خبر هم
نکنی از آن کوچه گذر هم......